سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس در دلش، دانه خردلی از تعصّب باشد، خداوند او را روز قیامت با اعراب جاهلی برانگیزد [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

وب نوشت های کودک فهیم

من ژوله می باشم. ما در راه دریا می باشیم. ممد فرنگیز خانم اینا گفته دریا از وان حمامشان هم بیشتر آب دارد. من خیلی ذوق زدگی می باشم. ولی خواهرم احساسات عقشولانه اش گل کرده است. او دو سیم در گوش هایش کرده و خیلی بی آبرویی خودش را تکان می دهد. بابایم می گوید: «این جاده چالوس می باشد.» چالوس مرد خیلی پولداری می باشد. او کناره جاده اش خیلی درخت کاشته که ما خوشمان بیاید.

مادربزرگم می گوید:« خدا مرگش بدهد. مردم برنج ندارند بخورند، آن وقت یک نفر جاده به این بزرگی دارد» بابایم خیلی می خندد از بس مادر بزرگم به فکر مردم می باشد.

اینجا سد می باشد. سه آدم کثیف مشغول شنا در آن می باشند. بابایم می گوید: «این ها املاح و ویتامین های آب آشامیدنی می باشند» یک آقای پیر و دختر جوانش مشغول تماشا می باشند. خواهرم می گوید:«این ها زن و شوهر می باشند!» من نمی دانم دختر به این جوانی چرا با آقا به این پیری همسر می باشد.

اینجا خیلی خوش می گذرد. من و خواهرم به دریا نگاه می کنیم. خواهرم به رنگ آبی و چشمان دنیل رادکلیف فکر می کند و من به این فکر می کنم که ممد فرنگیز خانم اینا چقدر وان حمامشان را جدی گرفته بود!

دختر جوان و همسر پیرش هم اینجا می باشند. من نمی دانم دختر به این جوانی چرا با آقا به این پیری همسر می باشد.

بابایم می گوید:«نهار در رستوران بخوریم» او برای ما زیتون و سیر ترشی و ماهی می خرد. مادر بزرگم خیلی مهربان می باشد. او خارهای ماهی را در یم آورد که گلویم اوف نشود. خواهرم خیلی سیر ترشی می خورد. او سیر ترشی را از دنیل رادکلیف هم بیشتر دوست دارد! تازه می گوید ساندیس آلبالو را هم بیشتر از من دوست می باشد! من نمی دانم چرا دست و دل بابایم باز شده است. احتمالا از اختلاس دزدی کرده است.

تازه بابایم هتل رامسر را هم به ما نشان می دهد که آرزو به دل آز دنیا نرویم. آدم های اینجا خیلی فقیر می باشند. جلوی هتل در چادر می خوابند. همه دختر ها مانتو و روسری بچگی های خود را پوشیده اند، آدم دلش می سوزد. موی پسر ها هم  سیخ می باشد، از بس دست به برق می زنند. ما در حالی که چشم های خواهرم را گرفته ایم تا بد آموزی نشود، از آنجا خارج می شویم.

مادر بزرگم می گوید:« من هم هوس کردم تنی به آب بزنم!» بابایم توی سرش می زند که چرا چشم های مادر بزرگم را نگرفت! از بس اینجا همه با هم در آب می باشند!

آقای پیر و دختر جوان در همین هتل اتاق دارند. من هنوز نمی دانم چرا دختر به این جوانی با آقا به این پیری همسر می باشد.

بابایم می گوید:«قند عسلم، آدم باید جیبش جوان باشد!»




::: شنبه 87/4/8::: ساعت 11:31 صبح